اعتماد به خدا کوه هارا کوچکتر نمیکند بلکه صعودمان را راحت تر میکند.

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

از هوای که میکشیم !

به نام خدا

سلام

بعد از مدتی عزلت و پریشانی فکر و خیال و حواسم و تحت تاثیر قرار دادن کاغذ و قلم و جوهر و اندیشه ، نگاهم را برای مدتی بستم و با یار و رفیق همیشگی خود ، کلمات ، نشستم و حرف هایی زدم ، اما آنها یار همیشگی نیستند  البته من نیز یار همیشگی نیستم و توان همیشگی را ندارم .

هوای اطرافمان نیز یار همیشگی نیست از همه جا که میخوردیم ، از فکر و جسم ، از موج و امواج ، از کنش و واکنش و از هوا هم در حال خوردنیم و همین گاهی آزارمان میدهد ، حتی هوا نیز مناسب از تو نوشتن نیست ، نه هوای دل و نه هوای فکر ، هوای وصل را دارند ، این آزارمان میدهد ، دقیقا مثل همان لحظات دلگیری است که آسمان خاکستری میشود و میرود به سمت سیاهی و گویی اکنون است که سیاهیش را با اشک هایش پاک کند که ناگهان سیاهی عجیبش به آفتابی گرم تبدیل میشود ، انگار برجی را بر سرت خراب کرده اند ، برج را که خراب کنند ،میتوان دوباره ساخت اما اگر آن را خراب کنند و برج خود را بر جای برج ما ساختن ، آن وقت است که تصاحب جای برج سخت است و سخت تر خراب کردن برجی که بر آن ساخته اند.

زمستان که می آید نمیشود پاییز را فراموش کرد ، پاییز پادشاه فصل ها است و قدرت حاکم بر تمام آن ها ، پاییز واسطه ای است بین تابستان و زمستان که همواره آنها بتوانند مانند دو دوست در کنار هم باشند و رخت های خود را بی هیچ حرفی عوض کنند، اما در پاییز اتفاقاتی می افتد که گاهی فراموش میکند که پادشاه تویی و عامل صلح همه زنجیر کلام توست ، همان که پاییز خود را گم کرد ، همه خود را به هیچ می رسانند که در خیال خود تنها راهی است که میتوان در امان بود از به وصال نرسیدن ، اما خود غافل از آنند که هیچ ، میشی است در لباس گرگ که بسیاری آن را همان گرگ میبیند و حتی او را گرگ خطاب میکنند ، پاییز را گم نکنیم که او را که گم کنیم ، خود نیز خود را گم میکند و چه بسیار هیچ هایی که زاده خواهند شد .

پاییز در حال اتمام است و چند روزی بیشتر باقی نمانده است ، پادشاه زندگی ما در حال رفتن است ، و جای خود را با سفارشات فراوانی به دیگری میدهد ، غافل نباشیم که اگر پادشاه پاییزی ذهن ، خود را گم کرد ، سالی دگر که این پادشاه به حکومنت خود بازگردد با انبوهی از هیچ بودن ها مواجه خواهد شد که شاید از میان بردن آنها و نمایش واقعی قدرت این ذهن به قربانی کردن سالی منجر شود ، در این ایام مراقب پادشاه خود باشیم که بد راهی را نرود به سمت از نو شدن ، از نو شدن این قدرت فکر ، به زایشی نه ماهه نیاز دارد که با قدرت بیشتری بازگردد و بایستی مراقبت های لازم را به جایگزین موقت خود بکند و او نقشه راه خود را به بقیه برساند ، نقشه ای که هم هیچ را هویدا میکند و هم راه وصل را ، راه اگر زهر آلود شد ، تابستان مدعی پادشاهی میشود و باز پس گیری پادشاهی زمان را به سمت هیچ بودن هدایت میکند  ، اما باز پادشاه پاییز خواهد بود اما زمان پادشاهیش را کم کرده ایم که جز حسرت ، ماحصلی نخواهد داشت .

والسلام./


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

پاییزی


به نام تو

سلام

این روزها دیگر حرف هایم سخت جمله میشوند ، گاهی که به برخی از آنها لباس جمله را میدهم ، آستین لباس آنها تنگ است و دست ها را نمیشود استفاده کرد . آستین ها را که درست میکنم ، نه قلمی است و نه کاغذی ، گویی ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در کار نیستند و جای خود را به نفس و زبان و کاغذ و قلم و زمان داده اند که ما حرف هایمان را لباس نپوشانیم ، نه درد عشق است و نه درد وصال ، هیچ نیست ، هیچ ، تنها قصد سکوت ما را دارد ، سکوتی که میخواهد دهان را لخت عزا بپوشاند و در سوگ زبان آن را خانه نشین کند و از بحر باده ها شریکان عزا را سیراب کند ، حق هم دارد ، زمانی که خود(دهان) نیز ندانی چرا یار غارت(زبان) را گرفته اند ، باید بنشینی و داغ عشق (!) را با لباس عزا یکی کنی  : آخر ز غم عشق تو دیوانه شوم / بی خود از خود شوم و راهی میخانه شوم / آنقدر باده بنوشم که شوم مست و خراب / نه دگر دوست شناسم ، نه دگر جام شراب.

اما در این میان نباید فراموش کنیم که همیشه ما برای او ، یار سفر کرده ایم و خود برای خود میگوید ، هرکجا هست خدایا به سلامت دارش ، هیچگاه برای این اندیشه و برای این تفکر ، فکرها را هزینه نکرده ایم و نمیدانیم که تنها راه ما ، می و باده و صهبا نیست ، تنها راه علاج هم جام زدن و می زدن و رطل طدن نیست ، دقتی داشته باشیم که همه حال وقت مهرگان نیست ، شاید نشود بی می شبانه و صبوح راه را یافت اما با آنها راه را گم خواهیم کرد ، و در این شکی نیست ؛ مرغ دل ما از جنس زمین نیست ، منتظر است که اندکی رنجیده خاطر شود ، که عتابی خواهد داشت زیبا و در عین عجیب و پر از داستان های قشنگ و دل را میدهد اما صورتش از رازی ظاهری و فریب کارانه خبر میدهد ، این هدیه اوست برای ما ، از عتاب کردن های ما ناراحت میشود اما هیچ گاه جز سلامت ما را معامله نمیکند : گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم /گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد / بی دلی در همه احوال خدا با او بود / او نمی دیدش و از دور خدایا میکرد .

دنیایمان عجیب نظربازی میکند ، این خاصیت دنیا است ، هرگاه که در آن به فکر فرو میروی دستش را ناگهان به حرکت در می آورد و راه ها را قطع میکند و گاهی هم که در خودش شروع به حرکت میکنی و راهی در این فاضلاب ها میابی ، تو را می نشاند ، تو را به فکرکردن وامیدارد ، عجیب هم نیست او را ما تعریف کرده ایم و از راه هایی که گاهی ما گزینش میکنیم و انتخاب ، آزار میبیند ، و گاهی هم در سوگ ما مینیشیند ، او ما را گل میبیند و خود را بلبل ، ولی ما گل های فطرتمان سوق به چیده شدن دارند و رفتن و به محلی که بلبلش از جنش ما باشد ، بلبلی که خود بلبلی را گذاشته در گلستانی از گلستان های خود ، هم بلبل گلستانش را قرار داده و هم گلستان را بذر پاشیده و گلستان کرده ، ما از گلستان بیزاریم ، ما سوق به چیده شدن داریم و حتی خشک شدن ، نه برای هر بلبلی ، برای همان بلبلی که بدرهای گلستان دنیایش از پر های خود اوست : فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش / گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش .

با خود که تنها میشویم عجیب پرنده خیالمان به سوی تو می آید ، گاهی که قصد بازگشتن ندارد از حد کنترل ما خارج میشود و راهش تنها مسیری است که به تو ختم میشود ، اما همگان که تنها ننشسته اند ، گاهی این پرنده خیال چموش میشود و به چرنده ای تبدیل میشود که راه های برای گریز میابد که هیچ کسی را توان فریبش نیست ، فریب که هیچ ، خود او فریب کاری میشود که به راحتی خود را نیز فریب میدهد ، اما چرنده شدن این از خطاهای خود ماست ، ادامه نی دهم ./ : بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار / که با وجود تو کس نشنود ز من که منم .

حرف هایمان از جنس غریبی است ، نمیدانم سر این پاییز چیست ، اما تنها دوست دارم که این پاییز بگذرد و وارد زمستان شوم ، زمستانی که بشود در آن تنفس هم نکرد ، همه آن برف باشد و سرما ، سوز باشد و اشک هایی از سوز سرما ، نه سری باشد و نه مسروری ، همه به فکر بهار باشیم ، بهاری که از زمستانمان حاصل شود که زمستانمان در این ایام پاییز رقم خواهد خورد ، وجود ما سراسر پرده است و پرده هایی که هرکدام را کنار میزنی دنیا و راه ها و پرده های بیشتری را میگشاید  تنها میتوان گفت : آدمی مخفی است در زیر زبان /این زبان پرده است بر درگاه جان .

والسلام ./



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان